یکی از روزها خواستگار دخترمان به خانه ما آمد. برای اینکه از چشم بد مصون باشد و دور از حرف های مردم خواستیم یواشکی بیاید و برود . نگو که همسایه های محترم نقشه ها برای این بنده خدا کشیده و تمام راهها را مامور گذاشته تا ته و توی کار را در بیاورند. نمی دانستند که هرچه باشند حریف من نمیشوند. حیف که سی سی طلا در عسلو میباشد والله با بیل پاسخگو ی فضول باشی بود
برچسب ها : ,
درباره وبلاگ
این وبلاگ نظرات شخصی و خاطرات من را منویسد و منظورش کسی نیست خواهش میکنم به خودتان نگیرید آخه شما کی هستید که جانشاه خان در رابطه با شما حرف بزند....
فقط علی گدا